سفارش تبلیغ
صبا ویژن


لاله های آسمانی

  *خاطره ی از دوران دفاع مقدس

برگرفته از دست نوشته های یک شهید

زمین مسطح بود و کاملا زیر دید دشمن قرار داشتیم . با حالت مجروحی که به عقب بر می گشتیم، به دو سه تا از برادران دیگر رسیدیم که مجروح شده بودند و بر روی زمین افتاده بودند . برای این که این برادران جان ندهند، گفتیم: بلند شوید . تا برویم . پاسخ دادند که شما بروید، ما کم کم می آییم .

در 50 متری سمت راستمان نخلستان بود . به طرف آن رفتیم تا از داخل نخلها با حالت ضعف و ناتوانی حرکت خود را ادامه دهیم . پاهای من خسته و دستم مجروح بود . شریان دستم هم قطع شده بود . خونریزی زیادی داشتم . صورتم زرد شده بود و به سرگیجه مبتلا شده بودم . مثل این که به مواضع عراقی ها رسیده بودیم . دیگر توان جلو رفتن را نداشتم . همراهان اصرار می کردند که حرکت کنم .

 گفتم: من دیگر توان ندارم . شما که وضعتان بهتر و زخمتان کمتر است، بروید . آنها رفتند و بحمد الله ظاهرا به بچه های خودمان رسیدند . من یک اتاق خرابه ای دیدم و برای این که یک مقداری از تیر و ترکش در امان باشم، به آن جا رفتم و بی حال افتادم . بعد از چندی، سه، چهار نفر از برادران خودمان هم آمدند و در آن اتاقک به من پیوستیم وقتی آنها آمدند، گفتم: چطور به اینجا آمدید . گفتند که رد خونهای ریخته شده را گرفتیم تا به اینجا رسیدیم .

ما هم از راه منحرف شدیم . *** ناگهان صدای عراقی ها به گوشم رسید که داد و فریاد می کردند . چشمهایم را باز کردم . دیدم پنج نفر عراقی داخل اتاق آمده اند و به عربی چیزهایی به هم می گویند . ما هیچ حرفی نزدیم و از جا هم بلند نشدیم . آنها چند لگد به ما زدند و چند رگبار کنار ما زدند . ولی باز هم کسی بلند نشد



 خودشان ما را بلند کردند و با چفیه ای که همراهمان بود، دستهایمان را به هم دیگر بستند و ما را از اطاق بیرون بردند . در بیرون اطاق دیدم که چهار، پنج نفر عراقی دیگر هم بیرون هستند . در بیرون، یک کوله پشتی از بچه های ما افتاده بود و هر کس چیزی برمی داشت .

یکی اورکت بر می داشت و دیگری چیز دیگر . 10 الی 12 نفر هم دور اتاق را محاصره کرده بودند . ما را به پشت دیوار اتاق بردند و چند نفر هم روبه روی ما به حالت تیراندازی زانو زدند تا ما را تیر باران کنند .

 طبیعتا در یک چنین موقعی، انسان هیچ فکری جز فکر آن دنیا و گفتن شهادتین خود و ذکر «یا حسین » و «یا زهرا» و دیگر چیزها ندارد . در همین حین بود که ناگهان یک خمپاره در نزدیکی ما خورد و عراقی ها پخش شدند . بعد دو نفرشان آمدند و ما را کشیدند داخل یک نهر بزرگ که در همان نزدیکی قرار داشت و حدود 1 الی 5/1 متر عمق داشت .

ما هم به یک طرف نهر به همان حالت دست بسته افتادیم . *** فرمانده شان متوجه یک سری ساختمان که در سمت چپ ما قرار داشت، شد .


نویسنده : همسنگر | ساعت روز
نظر | لینک ثابت